روزي زني روستايي كه هرگزحرف دلنشيني ازشوهرش نشنيده بودبيمارشد.شوهر او كه راننده موتورسيكلت خود كرد تابه بهداري ده ببرد.زن با احتياط سوار موتور شد واز دستپاچگي وخجالت نمي دانست دست هايش را كجابگذارد كه ناگهان شوهرش گفت:"مرا بغل كن"زن پرسيد"چه كاركنم؟"و وقتي متوجه حرف شوهرش شد...ناگهان صورتش سرخ شد...باخجالت كمر شوهرش را بغل كرد و كم كم اشك صورتش را خيس نمود.به نيمه ي راه رسيده بودند كه زن از شوهرش خواست به خانه برگردند؛شوهرش با تعجب پرسيد:چرا؟تقريبا به درمانگاه رسيده ايم...زن جواب داد:»بهترشدم.سرم ديگر درد نميكند«آن مرد،همسرش را به خانه رساند،ولي هرگز متوجه نشد كه گفتن همان جمله ي ساده»مرابغل كن«چقدر احساس خوشبختي را در قلب همسرش به وجود آورد كه در همين مسير كوتاه،سردردش برطرف شد.
نتيجه:آري،عشق چنان عظيم و زيباست كه در تصور نمي گنجد.فاصله ي ابراز عشق دور نيست؛فقط از قلب تازبان...كافي است كه حرفهاي دلتان را بيان كنيد.
(هرگز فرصت به زبان آوردن»دوستت دارم«را ازدست ندهيد)_براون
نظرات شما عزیزان: